معنی سردسته نگهبانان
حل جدول
سرپاس
سردسته جاهلها
گندهلات
سردسته مشرکان مکه
ابوسفیان
مأمور عوض کردن نگهبانان
پاسبخش
پاس بخش
مامور عوض کردن نگهبانان
پاس بخش
سردسته صدنفر بود در دوره قاجار
یوزباشی
لغت نامه دهخدا
سردسته. [س َ دَ ت َ / ت ِ] (اِ مرکب) رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف): سردسته ٔ دزدان. سردسته ٔ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را «سردسته » مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48). || چوب و عصای دستی. (آنندراج).
فارسی به عربی
زعیم
فرهنگ فارسی هوشیار
پیشوا، قائد، رئیس
فرهنگ عمید
سرپرست و بزرگتر یک دسته از مردم سرگروه، سرکرده،
مترادف و متضاد زبان فارسی
باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسلهجنبان، عمید
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
908